سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس از حلال خورد، دلش صاف و نازک و چشمانش اشک آلود شود و برای دعایش حجابی نباشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 91 شهریور 16 , ساعت 9:3 صبح

چند تصویر متفاوت و تکان دهنده از انقلاب57

هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم؛ خلخالی با دقت گوش کرد و بعد گفت: «همانجا کارش را تمام می‌کردید، چرا آوردید اینجا توی دانشگاه».

پایگاه اطلاع رسانی جماران در گزارشی، با اشاره به فعالیت های زنده یاد محمود گلابدره‌ای، برش هایی از کتاب خواندنی «لحظه های انقلاب» او را منتشر کرده که در ادامه می خوانید:

«... یکی از بچه‌ها مغزی را کف دستش داشت و هی می‌دوید جلوی دوربین و داد می‌زد: «مسیو، این مغز! مغز انسان! مغز انسان!» و باز می‌دوید. همه می‌دویدند و بال بال می‌زدند. ناگهان لاهوتی را دیدم. زیر کَت، یک زخمی را گرفته بود. ...تا رسیدم زخمی از دستش افتاد. ...همه دویدیم. ...یکی سینه‌خیز جلو رفت و چنگ زد و کت زخمی را گرفت و کشید. دکمه‌های کتش کنده شد. زخمی اما تکان نخورد. یک باره دل و روده‌ی زخمی سرریز کرد کف خیابان. انگار کت و پیراهن، پوست شکمش بود. ... ناگهان درست دم تلفن سر کنج یکی کنار من افتاد. من هم افتادم. اول خیال کردم تیر خوردم. ولی دیدم چیزی، خونی، سوزشی حس نمی‌کنم. بلند شدم. زدم به پای پسر. چشمم به سربازها بود. تا برگشتم دیدم پسر سر ندارد! پایش را گرفتم. دو سه نفر آمدند. او را کشیدیم. یکی چنگ زد و مخش را از کف خیابان برداشت و دوید!

 ... پسری که مغز کف مشتش بود کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب چال می‌کند. انگار داشتند خاک بازی می‌کردند. بی اعتنا به همه سرگرم کار خودشان بودند. پسر چاله را کند و آن یکی آهسته مغز دست نخورده را درست قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.(صص272 تا 274)
*
... چه لذتی دارد این جور مُردن؟ تو این جا بخوابی و یکی بالای سرت سخنرانی کند و هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دست شان به پیراهن تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشم شان بگذارند و بلند «لا اله الا الله» بگویند و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند. تو باید چه بکنی که در زندگی ات به چنین مقام و منزلتی برسی؟ (ص280)

*
... شاعر خوشحال بود. یکی دو تا شعرش را یکی از روزنامه‌های صبح چاپ کرده بود و حالا روزنامه و روزنامه‌چی و مطبوعات و همه‌شان شده بودند پسر امام جعفرصادق و شده بودند «چه گوارا» و «لنین» و روزنامه شده بود کاپیتال کارل ماکس! آن چنان دفاع می‌کرد و حرف می‌زد که آدم اگر صابون این رجاله‌های هزارچهره به سرش نخورده باشد، خیال می‌کند راستی همه شان آدم‌های خوبی هستند. اصرار می‌کرد که قصه‌ای، خاطره‌ای، تکه‌ای از رمانی، فصلی از کتابی بدهم که بدهد و در این صفحه‌ جدید که تازه به وجود آمده چاپ کند! (ص285)
 *
... خمینی چه کرده خدا؟ لباسی که 50 سال منفور بوده و هر که تنش بوده یا مسجد بوده یا سر قبر آقا بوده یا روضه می‌خوانده و تو وقتی توی فرودگاه می‌دیدی که چطور قرآن را بالا گرفته و سر عمامه پیچیده را تا کمر خم می‌کرده تا شاه از زیرش رد شود و برود سوئیس برای تعطیلات زمستانی ... و چطور با عمامه‌ بزرگش خم می شده و دست شاه را می‌بوسیده و در کنارش توی ضریح امام رضا می‌ایستاده و زیارت‌نامه می‌خوانده و اینجا و آنجا وعظ می‌کرده و شاه را دعا می‌کرده و سال تا سال هم حتی در یکی از خیابان‌های تهران چشمت به قد و قواره و عمامه و عبایش نمی‌خورده، حالا به هر طرف که بپیچی عمامه می‌بینی. ...این خمینی کیست؟ به قول صادق هدایت قرن‌ها می‌گذرد و یکی پیدا می‌شود و با کار و اندیشه‌اش تمام کثافات این رجاله‌ها را محو می‌کند. (ص291)
*
... گفتم با آقای منتظری کار دارم. هی گفتند بگو، گفتم با خودشان کار دارم و هر جوری بود خودم را رساندم به آقای منتظری. جریان (دستگیری تیمسار توسط مردم) را گفتم و جریان افسر روز یکشنبه‌ی دود و آتش تهران را هم گفتم که چطور افسر آمد و بعد ساواک انداختش توی آمبولانس و بردش و حالا هم باز همان کار تکرار شده و این بار به دست یکی از عمامه به سرها صورت گرفته. آقای منتظری سرش پایین بود و گوش می‌کرد و بعد گفت: توطئه ست، توطئه ست. و گفت:‌ مهم نیست، مهم نیست.

ناامیدانه دویدم به طرف اتاق دفتر. گفتم می‌خواهم آقای خلخالی را ببینم. هی گفتند جریان چیست؟ نگفتم و هر جوری بود رفتم تو کنار خلخالی روی زمین نشستم. خلخالی با دقت گوش کرد و بعد گفت: «همانجا کارش را تمام می‌کردید. چرا آوردید اینجا توی دانشگاه».
بعد جریان یکشنبه و افسر را گفتم و گفتم آقایی مردم را کشاند به دانشگاه! خلخالی تعجب کرد و پسری را صدا زد و گفت: «با این آقا برو ببین اون آقایی که با بلندگو مردم و تیمسار را کشانده به دانشگاه که بوده؟» (صص292و293)
تحصن ریشه در دربار دارد و آن 19 نفر! تحصن ریشه در سفارت انگلستان دارد و آن پلوخوری‌ها! این آقایان را اگر منع شان نمی‌کردند، در این انقلاب هم مثل انقلاب مشروطیت به جای سفارت انگلیس می‌رفتند در سفارت آمریکا متحصن می‌شدند! شما را چه به تحصن؟ حالا می‌خواستید ادا دربیاورید خوب می‌رفتید توی فرودگاه، توی یکی از امام زاده‌ها، توی مسجد شاه، توی مسجد سپه‌سالار، جایی که نطفه‌های انقلاب شکل گرفته و حالا هم همان جاها و توی خیابان دارد رشد می‌کند. اینجا آمدید چه کنید؟ (ص296)

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ