سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسردگی، برادری را تباه می کند . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 91 مهر 3 , ساعت 8:35 صبح

تلخترین دروغ پسر ایران درجنگ+روحانی که گفت:بگو امام(ره) بیاد جواب بده  !

کتاب   - کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات   سیدنورالدین عافی نوشته معصومه سپهری در کمتر از یک سال و در آستانه هفته دفاع مقدس   به چاپ پنجاه و پنجم رسید  .

به گزارش خبرآنلاین، کتاب   «نورالدین پسر ایران  » روایت پسر   شانزده ساله‌ای از اهالی روستای خنجان در حوالی تبریز در آذربایجان شرقی است که   حضور در دفاع مقدس را در گردان‌های خط‌‌شکن لشکر 31 عاشورا به عنوان نیروی آزاد،   غواص و فرمانده دسته و در جبهه‌های مختلف تجربه کرده و بارها مجروح شده است  .

نورالدین نزدیک به هشتاد ماه از دوران جنگ تحمیلی را علیرغم جراحات سنگین و   شهادت برادر کوچک‌ترش سید صادق در برابر چشمانش در جبهه ماند و در عملیات‌های   متعددی حضور داشت و جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس است  .

رهبر انقلاب در اواخر سال گذشته پس از مطالعه این اثر، در دست نوشته‌ای بر این   کتاب، نوشتند  : «این نیز یکی از زیباترین نقاشی‌های صفحه‌ پُرکار و اعجاز گونه‌ هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هایی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته می‌ماند، از ویژگی‌های برجسته‌ این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ همسری است که تلخی‌ها و دشواری‌های زندگی با رزمنده‌‌ای یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است. ساعات خوش و با صفایی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله».

 

بنابراین گزارش، بخش هایی از این کتاب خواندنی را در ادامه می خوانید:

 

 

«مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاه به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: «این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟»

- اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم!

- کی به تو گفته بود به جبهه بری؟!

ناراحت شدم. گفتم «من به دستور امام رفتم جبهه!» با وقاحت گفت: «خب! امام بیاید جواب بدهد

خیلی سوختم! هنوز امام بود و این‌ها این‌طوری می‌کردند! گفتم: «گناه من هرچی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه‌ بدم

گفت: «شش ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان

با عصبانیت گفتم: «عیبی نداره!» ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان می‌گذریم. دو هزار تومان برایت جریمه می‌نویسیم!» نوشت و برگشتم. پولی هم نداشتم. شب قضیه را به پدرم گفتم. بیچاره آتش گرفته بود. می‌گفت: «ببین رفته جانش را گذاشته، تو کوه و دشت مونده، حالا آمده باید برای خدمتش جریمه هم بده!» بالاخره پول تهیه کردیم و صبح رفتم بانک. از آن‌جا یک راست رفتم پلیس قضایی. نفر اول بودم و هفت، هشت نفر بعد از من آمدند. بعد هم آن روحانی آمد و به من که رسید سلام داد ولی جواب ندادم. رفتم تو. گفت: «برو بیرون!» دوباره آمدم بیرون و منتظر شدم تا همه کسانی که بودند رفتند و کارشان را انجام دادند. ساعت یازده و نیم شده بود که منشی‌اش بالاخره به من اجازه ورود داد. گفت: «پسرم شنیدی جواب سلام واجب است

 

- صبح بهت سلام دادم جواب ندادی!

- من هم شنیدم که از دو طایفه سلام نگیرید یک منافقین و دیگری کفار... به نظرم شما منافق هستید!

زل زده بود توی صورتم. من هم که دلم داشت می‌ترکید گفتم: «شما به برکت امام و رزمنده‌ها اومدید این‌جا. دارید برای خودتان حکومت می‌کنید! مگر شما را زمان طاغوت این دور و بر راه‌ می‌دادن؟ اگر هم زمان طاغوت این‌جا کار می‌کردید باید از آدم‌های او می‌شدید، حالا که امام هست این کارها رو با ما می‌کنید؟!... نامه‌ام را بنویس برم!» می‌خواست دلداری‌ام بدهد. می‌گفت که می‌خواهند به قانون عمل کنند و این حرف‌ها.

فردای آن روز نامه را به هنگ بردم. آن‌جا با احترام برخورد کردند، همیشه یک فرد نظامی به نظامی دیگر ارزش قائل می‌شود. ظاهراً یونس از ایام کردستان چیزهایی به هم قطارانش گفته بود، وقتی ماجرا را فهمیدند خیلی ناراحت شدند. همان کسی که مرا به پلیس قضایی فرستاده بود قسم خورد که اگر می‌دانستم این طوری می‌کنند اصلاً تو را آن‌جا نمی‌فرستادم. راهی پیدا می‌کردم و همین‌جا کارت را انجام می‌دادم. نتوانستم بی‌تفاوت بمانم، رفتم دفتر امام جمعه شهر. اول پسر آقای ملکوتی آمد پرسید چه کار دارم. گفتم که با حاج‌آقا کار دارم. به اتاقی راهنمایی‌ام کرد و منتظر ماندم تا آقای ملکوتی آمد و قضیه را گفتم. گفتم که با جریمه‌ کاری ندارم اما او به راحتی می‌گوید: «امام بیاید پاسخگو باشد.» آقای ملکوتی گفت: «پسرم، از این آدم‌های نفهم تو شهر زیادن! ولش کن!» دیدم بی‌نتیجه است. چند روز بعد مسئول بسیج، آقای حسینی را دیدم. یکی، دو نفر از بچه‌ها که قضیه را فهمیده بودند می‌گفتند به آقای حسینی بگو. رفتم و باب صحبت باز شد. وقتی مشخصات روحانی را دادم زود شناخت و بعد گفت: «بابا جان این که به تو گفته چیزی نیست! من از او چیزهایی دیده‌ام که این کارش پیش آن‌ها چیزی نیست!» تعجب کردم.

تعریف کرد که یک روز چند روحانی برای تبلیغات به پادگان شهید باکری دزفول آمدند، معمولاً روحانی‌ها را برای اقامه نماز یا صحبت و تبلیغات به گردان‌ها می‌فرستادیم. صبح حرکت کردیم به طرف نیروها که آن طرف اروند مستقر بودند. در سه راهی اندیمشک به اهواز همین مثلاً روحانی از من پرسید: «آقای حسینی کجا می‌ریم؟» گفتم: «به طرف فاو.» تا اسم فاو را شنید گفت:‌ «آقای حسینی من به اسم فاو نیامدم، من برای دزفول آمدم. مرا برگردان ببر لشکر!» من هم گفتم: «حاج‌آقا راه ما این طرفه. شما لطف کن پیاده شو برو اونور جاده. از آن سه راهی به هر ماشینی 50 تومانی بدی تو را به دزفول می‌رساند!» او پیاده شد و ما رفتیم. دو، سه روز بین بچه‌ها بودیم. با دیگر روحانیون سری به خط زدیم و برگشتیم. دیدیم بعله... این آقا هم در چادر ستاد است! ما روحانیان را طبق برنامه به گردان‌ها فرستادیم، گردان‌های سیدالشهدا، قاسم، ابوالفضل، ادوات و... همه رفتند و فقط ماند این آقا که خودش گفت: «آقای حسینی! منو بدید به گردان امام حسین. اون‌جا درس اخلاق بدم!» گفتم: «حاج‌آقا! شما که می‌خواهید به گردان امام حسین درس اخلاق بدید همه نیروهای اون گردان این درس رو تموم کردن!» این را که شنید گفت: «پس من به تبریز برمی‌گردم!» و برگشت. کل حضور او در دزفول شش، هفت روز طول کشیده بود با آن شرایط. اما برای همان از ما نامه گرفت و همان سال به خاطر جبهه‌اش به مکه رفت! آقاسید! تو با همچین آدمی طرف هستی! قضاوت کن که می‌خواهی دنبال این قصه را بگیری یا نه؟ معلوم بود که از خیرش گذشتم!

*

«واقعا دو دل ماندن در آن شرایط سخت‌تر از همه چیز بود. باید تصمیم می‌گرفتیم و انتخاب می‌کردیم؛ بمانیم شاید نیروی کمکی از راه برسد و بتوانیم منطقه را نگه داریم... اما با این اوضاع که حتی پلی که چند روز پیش بچه‌ها روی دجله زده بودند ـ و شب قبل ما از آن گذشته بودیم ـ در آتش بی‌شمار دشمن از بین رفته بود. در مقابل، پل‌هایی که دیشب با آن مخاطره و جانفشانی درصدد منفجر کردن آنها بودیم، معبری شده بود تا تانک‌های عراقی از سمت روستا حرکت کرده، از پل‌ها وارد اتوبان شوند و به سمت ما بیایند. در آن دقایق صبح هر وقت اتوبان را نگاه می‌کردم نگاهم روی دو نفر زخمی که روی اتوبان افتاده بودند، قفل می‌شد. نمی‌دانستم از بچه‌های تخریبند یا نه؟ مطمئن بودم نیروی خودی‌اند و می‌دیدم هنوز زنده‌اند اما قادر به حرکت نبودند. هیچ امکانی برای نزدیک شدن به آنها در آن شرایط نبود.

داشتم حرف علی تجلایی را یادآوری می‌کردم که برای کمک به آقا مهدی و بچه‌هایی که در محاصره افتاده بودند، رفته بود. در همین حین به وضوح دیدم سه تانک دشمن مانور می‌دهند تا از اتوبان رد شوند. اگر موفق به عبور از اتوبان می‌شدند کار ما تمام بود و به راحتی می‌آمدند روی ما. یکی از تانک‌ها روی اتوبان رسیده و با سرعت حرکت می‌کرد. نتوانستیم بزنیم‌شان. چشم‌هایم روی همان دو برادر مجروحی که روی اتوبان بودند، می‌لرزید. دلم داشت از جا کنده می‌شد. دود و گرد و خاکی که از شنی تانک بلند می‌شد، صدای یکریز کالیبر تانک و حرکت سریعش روی اتوبان پی در پی مقابل چشمانم اتفاق می‌افتاد. آمد... آمد.. و از روی بچه‌های زخمی ما رد شد! آه از عمق جان ما برخاست.

احساس می‌کردم تنها منم و همان تانک لعنتی که هر جانداری را می‌دید می‌زد. به سمت سنگر دویدم. تانک مرا دیده بود و کالیبرش بی‌وقفه به سمت من تیراندازی می‌کرد. از خشم و اضطراب می‌لرزیدم و قسم می‌خوردم آن تانک را بزنم. موشک روی آر. پی. جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آنها دورتر بودند و نظاره‌گر جدال من و تانک. امیر داشت خودش را می‌کشت، فریاد می‌زد: «سید‌!... گلیر.... مواظب اول... گلدی...»

نفس نفس می‌زدم و آر.پی.جی را توی سینه‌ام می‌فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا می‌زد. آنجا مزه سه لایه بودن سنگر را می‌چشیدم. اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم می‌ریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز می‌کردم. می‌دانستم باید در ثانیه مناسب از سنگر بالا بیایم و بزنم و گرنه محال بود از آتش کالیبرش زنده بمانم. تانک داشت روی اتوبان می‌غرید و به سوی من پیش می‌آمد. آمد و دیدم که از کنار سنگر می‌گذرد. در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیه‌ای انفجار مهیبی همه را تکان داد.

این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی‌خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سروصدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.

سنگرم را ترک کردم و پیش بچه‌ها رفتم. هلی‌کوپترهای عراقی کلافه‌مان کرده بودند و با موشک و تیربار و هر چه که داشتند آتش می‌ریختند. در آن وضع آنجا ماندن خودکشی بود.

بالاخره تصمیم برگشتن قطعی شد. هر کس که سرپا بود در بازگشت باید یک زخمی را هم با خودش عقب می‌برد. این را جنگ به ما یاد داده بود و چه لحظه تلخی بود آن لحظات. به زخمی‌ها نگاه می‌کردم؛ «خدایا از بین این بچه‌ها کی رو با خودمون ببریم؟ صمد قنبری، علی بهلولی، قاسم هریسی یا...» از کنار هر مجروحی که می‌گذاشتم دلم می خواست او را با خودم ببرم. لحظه‌های سنگینی بود. جمعا پنج، شش نفر مانده بودیم که به هر طرف آتش می‌گشودیم و برای رفتن جمع و جور می‌شدیم. در آن منطقه آخرین کسانی بودیم که هنوز عقب‌نشینی نکرده بودند. فکر کردم صمد قنبری را ببرم. به طرف او رفتم. گویا منظورم را فهمید. تبسمی در در صورت دردمندش دوید اما کنار او قاسم هریسی افتاده بود و جایی که قاسم بود نمی‌توانستم دلم را راضی به بردن کس دیگری کنم. قاسم را کول کردم و به صمد گفتم: «می‌یام تو رو هم می‌برم!» تلخ‌ترین دروغی بود که می‌شد در جنگ گفت! در آن گیرودار فقط یک نفر را می‌توانستم عقب ببرم و او قاسم هریسی بود

 

کتاب «نورالدین پسر ایران» در 698 صفحه با قیمت 14 هزار تومان توسط انتشارات سوره مهر به چاپ پنجاه و پنجم رسیده است.

 

ساکنان تهران برای تهیه این کتاب و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 (شبانه روزی با پیغامگیر) سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ «سام» تماس بگیرند و آن را (درصورت موجود بودن در بازار) در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پستی می توانند این کتاب را تلفنی سفارش بدهند.

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ